سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلاصه قسمت چهل و سوم سریال افسانه جومونگ


یادتونه که دائه سو خالی میبست که واست یه عروسی جانانه میگیرم....

اتفاقا خالی نمیبنده و راست میگه ،هر چی وزیر و سفیر و حاکم و ناظم  هست رو به عروسی جومانگ دعوت میکنه، از اونجایی که دائه سو خیلی مهمونوازه، گیه رو هم جز لیست مدعوین هست وتوی گیه روهرج و مرج میشه که حالا جطوری این خبر رو به سوسونو بدیم که پس نیفته؟!

یونتابال سفارش میکنه که حتما به سوسونو بگن چون اون دیگه الان ریییس گیه رو هست و دیکه واسه خودش مثل یه مرده

سو عمه اش رو به مسافرت میفرسته تا هم از توطئه چیدن دورباشه همینکه یه  مدت چشمش به ریخت اینا نیفته

بالاخره اوتایی مثل یه مرد جریان عروسی جومانگ رو میگه و ازش میخواد اجازه بد ه که اون به جای سو به عروسی بره
سو میگه ینطوری دائه سو میگه بارداریشو بهونه کرده واسه اینکه نیاد خودم میرم تو کاریت نباشه
بعدش هم فراموشش میکنم(حواستون باشه چند بار تاحالا قول داده دیگه فراموشش کنه!)
دائه سو از فرصت عروسی استفاده میکنه تا با دعوت کردن مهمونها از کشورهای دیگه قدرت خودشونشون بده ، جومانگ هم این مسئله رو به شاه میگه ...
شاه که فعلا فقط یه عروسکه به جومانگ میگه بعد از عروسی برو به کوه فلان چون من جسد باباتو اونجا گذاشتم....
فرماندار هیون تو هم واسه عروسی میاد ، روز عروسی میرسه وهمه جمع میشن
ببینین دائه سو با چه نگاهی به سوسونو و دل سوخته اش نگاه میکنه!

عروس و داماد میان و جومانگ یواشکی به سو نگاه میکنه و سو هم متقابلا...



سو بعد از عروسی میخواد به اون کوه که تازه از محافظ شاه میشنوه که دائه سو سر پدرش رو واسه گرفتن نمک از فرماندار هیون تو به اون داده،خیلی ناراحت میشه و کله اش داغ میکنه و امپرش میزنه بالا
سر میزنه به کوه و بیابون و یاد باباش میکنه




سه تا مارمولک زشت کنار هم جمع شدن و حتما تا الان حدس زدین که این دفعه هم حاکم هیون تو از دائه سو یه چیز دیگه میخواد!


حاکم میخواد که پناهند ه ها رو به عنوان برده به هان بفرسته!

دائه سو چشماش گرد میشه و اخ و اوخ و وای و نه میکنه و میگه نمیشه و ابروم میره و مردم چی میگن و خاک به سرم و این حرفها...

اما دختره میگه بابا تو بشین و نگاه کن من راضی اش میکنم

همینطور هم میشه و دائه سو از جومانگ میخواد که پناهنده ها رو جمع کنه

شاه از اینکه پسرش انقدر خنگه و هرچی زنش بهش میگه انجام میده خیلی ناراحت میشه و میگه این جومانگ نیم وجبی رو بیارین پیش من!


جومانگ به شاه و مادرش میگه اگه من اینکارو نکنم یکی دیگه میکنه پس بذارین من کارم رو انجام بدم


اویی و ماری و هیوپ به خاطر اینکه جومانگ حاضر شده اینکارو بکنن خیلی از دستش ناراحت میشن واونو ول میکنن و میگن ما دیگ واسه تو کار نمیکنیم

جومانگ هم راحت میگه به سلامت!


موپالمو و موسان که حرکات جومانگ رو درک نمیکنن فلسفه بافی میکنن و موسان میگه از بس این بدبخت زجر کشیده ، دیگه تحمل نداره وهر چی سرش بیاد رو قبول میکنه، اون از عشقش اون از جنگش اون هم از ننه اش!


فرمان دستگیری پناهنده ها صادر میشه و جومانگ رهبری رو قبول میکنه،به کتک و زور و اجبار پناهنده ها رو میکیرن و جومانگ هم تماشا میکنه


هیوپ که دیگه طاقت این چیزها رو نداره به گیه رو میره تا اونجا کار کنه

سوسو نوکه از کارهای جومانگ سر در نمیاره با یومیول مشورت میکنه و اونم میگه ، چی فکر کردی این پسره فرمانده هائه مو سو هست حتما یه فکر ی تو کله اش هست



همه حواسشون پرته جز ملکه که به دائه سو میکه ننه اینقدر به این جومانگ مارمولک اعتماد نکن این بدبختت میکنه ها


دائه سو میکه من از چشمام به جومانگ بیشتر اطمینان دارم اون به من خیانت نمیکنه

بالاخره جومانگ نقشه اش رو برای شاه رو میکنه و میگه من میخوام با پناهنده ها از بویو فرار کنم

و ازمادرش و شاه هم یمخواد که با اون بیان


هر چی شاه به یوهوا اصرار میکنه که با جومانگ بره ، یوهوا میگعه اون الان دیگه زن داره ولی اگه من تو رو ول کنم،دیگه تو کسی رو نداری .....شاه گریه میکنه و دست یوهوا رو میگیره


جومانگ توی یه کافه ،ماری و اویی رو که دعوا کردن پیدا میکنه و راجع به نقشه اش میگه و اونا از اینکه منظور جومانگ رو نفهمیدن و تند رفتن معذرت خواهی میکنن


علاوه بر ملکه یه جانور موذی دیگه هم هست که باورش نمیشه جومانگ به دائه سو وفادار باشه و از محافظش میخواد چشم از جومانگ برنداره


جومانگ از دائه سو میخواد که بردن پناهنده ها رو به عهده اون بذاره ،دائه سوقبول میکنه و گور خودشو با دست های خودش میکنه



» نظر

خلاصه قسمت چهل و دوم سریال افسانه جومونگ

دست گلی که گل پسر به اب داده بود که یادتونه؟ حالا بقیه ماجرا...
شمشیر روی گلوی یونگ پو هست و حاضر نیست که اعتراف کنه تا اینکه دوچی میگه شاهزاده ما رو مجبور کرد وما چاره ای نداشتیم

دائه سو در جا دوچی و دستیارش رو میکشه و میخواد کلک یونک پو رو هم بکنه که مادره میپره جلو و اشک و گریه و کولی بازی که ننه نکن ! نساز ! این دادشته میخوای من بمیرم؟ هیچکس جرات نمیکنه بیاد جلو ،دایی شون هم پشت سر یونگ پو قایم شده!

فقط ملکه حرف میزنه و دائه سو با نهایت عصبانیت شمشیر رو میندازه و میگه بندازینش زندان، یونگ پو مثل زنها گریه میکنه و التماس و مامانش رو صدا میکنه

قیافه جومانگ هم این وسط دیدنیه ها!
دائه سو از جومانگ تشکر میکنه و میگه حیف که باید تورو بفرستم به هان و اون اینجا جفتک بندازه! خودتو اماده کن داداش سیاه که همین روزها میان ببرنت
یوهوا به جومانگ میگه بچه این کار بود تو کردی؟ واسه چی نجاتش دادی؟

جومانگ میگه واسه خاطر گیه رو! امان ازعاشقی ..وای از دوست داشتن....
یوهوا به شاه گزارش میده و جریان توطئه یونگ پو رو میگه
ملکه از غصه در حال فوران هست وکسی هم نمیتونه به دادش برسه و کسی هم جرات نزدیک شدن به دائه سو رو نداره

سولان که فکر میکنه خیلی به شاهزاد ه نزدیکه و میبینه فرصت مناسبه میره واسه فضولی و درس دادن به شاهزاده
میگه هر چه زودتر این داداشت رو هم بفرست بره هان بغل دست اون یکی داداش گلت
دائه سو میگه بار اخرت باشه واسه من و مملکتم تکلیف معلوم میکنی ها! ما خودمون بلدیم چیکارکنیم

ای دختره کنف میشههههههههههه
ملکه میره زندان ملاقات ، یونگپو میگه مامان حالا که اومدی بگو دائه سو منو ببخشه هر کاری بگه میکنم!!!

سو وقتی خبردار میشه که جومانگ به خاطر اونا دائه سو رو نجات داده حال بدی بهش دست میده و الانه که اشک هاش بیاد پایین که یه دفعه شوهرش میرسه و میگه تو راست میگفتی یانگ تاک جاسوسه!


واسه همین نقشه میکشن و میگن ما میخوایم سانگ یونگ رو بکشیم
وقتی عمه میخواد به سانگ خبر بده ،شوهر سوسو نو مچشون رو میگیره و
سو به عمه اش میگه به خاطر بابا م این دفعه باهات کاری ندارم دفعه بعد گوشتو میبرم!


وقتی سو از مشاجره با عمه اش برمیگرده حالش بد میشه و بیهوش میشه
کاهن معاینه اش میکنه و میگه تبریک میگم بارداره، وای از دل جومانگ وقتی بفهمه!

حاکم هیون تو چند نفر رو میفرسته دنبال جومانگ تا بیارنش اسارت!جومانگ با رفقا جلسه میذاره و میگه دیگه وقت خوندن غرل خداحافظیه


موپالمو گریه میکنه و به اون سه تا میگه اگه واسه شاهزاده اتفاقی بیفته من خودکشی میکنم!
جومانگ واسه صحبت با مادرش میره پیشش و مادره میگه ، با این د ختره ازدواج کن تاتنها نمونه ، من میتونم مراقبش باشم اما با تنهایی اش چی کار کنم؟


یه سویا تو ی شهر میچرخه که یکی از افراد دستیار سابق پدرش اونو میبنیه و توی کوچه دختره رو دوره میکنن و کشون کشون میبرنش
خبر به جومانگ میرسه


این بدبخت هم که همش باید زنها و دخترها رو نجات بده ،شده جومانگ ستم کش!!!
جومانگ یه سویا رو با نشون دادن مهارتهاش توی تیراندازی و کتک کاری نشون میده واونو نجات میده
شب توی قصر ، میره پیش دختره و میگه من هنوز نتونستم سو رو فراموش کنم ، ولی سعی میکنم  ،تقدیر نخواست ما با هم باشیم، تو با من ازدواج میکنی؟

دختره هم که از خدا خواسته  ،چی میتونه بگه جز بله؟
ملکه که از اوضاع فعلی خیلی ناراحته ، هر چی غر داره سر کاهنا میزنه و میگه اینا همش به خاطر بی عرضگی های شماهاست ،کاهنان میرن که با دائه سو حرف بزنن

دائه سو راهشو ن نمیده و ملکه بازم غر میزنه که چرا انقدر شما ها بی عرضه این؟
کاهن بزرگ میگه اکه یه بار  دیگه به ماتوهین کنی قدرتمون رو بهت نشون میدیم ها! یکی نیست بهش بگه تو اگه دوا داشتی کچل  ،سرخودت میمالیدی!
به کفش کاهنه نگاه کنین!

توی جلسه وزیرها  ،داییه میخواد یکی یکی همه رو شیر کنه تا یکی با دائه سو حرف بزنه و نذاره یونگ پورو بکشه
هیچکس زیر بار نمیره
فقط فرمانده میگه وقتی پسری از باباش نافرمانی کنه همینه دیگه ! باید هم داداشش بخواد بکشدش! اصلا بذار یونگ پو رو هم بکشه

شاه وزیر رو صدا میکنه و میگه من میدونم تو خودت هم حرص قدرت داری
زودتر یه کاری بکن که فقط از دست تو بر میاد

وزیر به ملکه میگه یه خورده جلوی دائه سو گریه کن و ننه من غریبم بازی در بیار تا دلش بسوزه

ملکه همین کارو میکنه و میگه یونگ پو رو نکشش عوضش بفرستش بره به هان!
خلاصه جومانگ موندنی میشه و یونگ پو رفتنی
دائه سو بازم از جومانگ تشک ر میکنه و میگه ت واز این به بعد امین ناموس مردمی!
و یه جشنی وست بگیرم همه کف کنن!


» نظر

خلاصه قسمت چهل و چهارم سریال افسانه جومونگ

اغاز دلشوره ها وبدبختی ها...


سردار تنهای ما ،تازه به فکر افتاده شری رو که به پا کرده چطوری جبران کنه وچطور این اب ریخته رو چمع کنه که بهش خبر میدن یکی از پناهنده ها که توی جنگ باهاشون بوده موقع فرار زخمی شده

بقیه در ادامه مطلب

اغاز دلشوره ها وبدبختی ها...


سردار تنهای ما ،تازه به فکر افتاده شری رو که به پا کرده چطوری جبران کنه وچطور این اب ریخته رو چمع کنه که بهش خبر میدن یکی از پناهنده ها که توی جنگ باهاشون بوده موقع فرار زخمی شده


جومانگ شخصا میره دیدنش ومیگه اگه میشه ، مردنتو عقب بنداز که خیلی کار داریم و من میخوام شما رو از مرز رد کنم ،پیرمرده میگه دیکه وقت گرفتم و نمیشه و ما رفتنی هستیم و خدا بیامرزه باباتو ، مثل یه سیب و یه کارد که از وسط دوتاتون رو نصف کرده باشن!


کاهن قصر هم که جز خوردن وخوابیدن و مو پیچیدن کاری بلد نیست، و از قدیم وندیم گفتن کچل را گر دوا بودی سرخود مرهم نمودی ،هر از گاهی مخ ملکه رو میگیره کار ،که فلان چیز واسه دائه سو تهدیده و فلان کس رو سرشو زیر اب کنین و از این اراجیف


این بار هم میگه این پرنده سه پا که نماد هانه موسو بوده ،دوباره سرو کله اش پیدا شده و این بار تو وجود ننگین جومانگه ، این جونور اگه پا بگیره هممون بدبخت میشیم و روزگار دائه سو هم سیاه میشه

مارمولک بزرگ فکر میکنه که چطور دائه سو رو راضی کنه که جومانک واسش نقشه داره!


جومانگ ترتیب رفتن رو میده و کم کم همه رو اماده میکنه توی این اثنا مادرش هم بهش میگه که نمیتونه شاه رو ول کنه وبیاد،اما یه جاسوس نیم وجبی هم هست که زاغ سیاه جومانگ رو چوب میزنه و جومانگ مچش رو میگیره و اون روی بخت النحسشو بهش نشون میده

 


بعد هم به سولان میگه یا جلوی این نوچه ات رو میگیری یا دفعه بعد به جرم جاسوسی میکشمش

سولان که از اینکار جومانگ ناراحت میشسه، به محافظش دستور میده بازم مراقبش باش واین بار اگه ببیندت خودم پوستتو میکنم


ملکه نمیتونه دائه سو رو مجاب کنه و از اون ور هم یوهوا مخ یه سویا رو میزنه که مراقب پسرم باش، شبها حتما ساعت نه بخوابه و اذیتش نکن و این میخواد مملکت بسازه و هواشو داشته باش و از این سفارشهای مادرانه


و دائه سو سرزده سرو کله اش پیدا میشه و گیر میده که تو خیلی خسته ای و به جای تو میخوام بگم نارو پناهنده ها رو ببره ،جومانگ هم که میبینه اصرار کردن فقط دائه سو رو مشکوک میکنه ، قبول میکنه


جومانگ به باباش میگه یه بهونه ای پیدا کنین که فعلا خربزه ابه وشاید دائه سو دستمون روخونده


برو بچ خوشحال هم هنوز هیچی نشده و اسب پیش کشی رو نیاوردن ،میرن بین کوه و کمر یه جا واسه زندگی پناهنده ها پیدا میکنن


یونگ پوی ننه مرده هم به عنوان گروگان وارد هیون تو میشه وعین برج زهر مار وارد شهر میشه

یه سه کاری رو ببینید!


سوسونو هم که مسئولیت گیه رو خفش کرده ،دنباله راه حلیه که بتونه از شر سانگ خلاص بشه و مجبور نباشه یه عالمه مالیات به بویو بده


واسه همین با اون فرمانده ای که قبلا باهم به کشور گوسان رفتن و نمک اوردن صحبت میکنه که نمک بویو رو قطع کنه ،فرمانده هم قبول میکنه


اما سوسونو که معرفت سرش میشه ، شوهرش رو میفرسته(دقت کنین که خودش نمیره شوهرشو میفرسته)


و پیغام میده که چون ما باهم نمک کشور گوسان رو کشف کردیم اجازه تورو لازم داریم واسه اینکه نمک رو به بویو قطع کنیم ،جومانگ هم که از خدا خوسته و دنبال بهونه میگرده میگه هر کاری دوست دارین بکنین


یومیول هم دیگه بیشتر از این توی گیه رو بند نمیشه و میخواد به جومانگ ملحق بشه، یونتابال خیلی از رفتنش ناراحت میشه


شاه واسه بهونه پیدا کردن ،یه نقشه میکشه و به دائه سو میگه یوهوا واسه مراقبت کردن از من مریض شده و دکتر گفته باید بره چشمه اب گرم (همون سوناو جکوزی خودمون)تا خوب بشه منم میخوام باهاش برم


تا ملکه ایننو میشنوه جیغ و داد و فریاد رو میذاره روش که نه ، نذار برن اینانقشه کشیدن ، تو نمیفهمی

و ازاین حرفها

بالاخره با هزار کش و قوس دائه سو قبول میکنه


جونم براتون بگه که لحظه خداحافظی مادر و جومانگ هم دیدنیه، مادرش میگه از اینجا که رفتی به پشت سرت هم نگاه نکن و مار وبیخیال شو و یادت باشه که فقط زمانی ازت راضی ام که به هدفت برسی


جومانگ به مادرش احترام سانایورایی میذاره و اماده رفتن میشن ، نارو شاه ویوهوا رو میبره....

جومانگ هم  زنشو اماده رفتن میکنه و بهش میگه ما که رفتیم تو با موپالمو بیا پیشمون


همه چیز به کمک جومانگ میاد، و نرسوندن نمک به بویو دائه سو رو نگران میکنه


دائه سو از جومانگ میخواد ارتش رو ببره به گوسان ببینه اونجا چه خبره

جومانگ هم فرتی لباس جنگ میپوشه و راه میفته، توی اردوگاه پناهنده ها فرماندشون حاضر نمیشه پناهنده ها رو به جومانگ بده و میگه قرار بوده نارو بیاد

جومانگ که چاره ای نداره در جا طرف رو میکشه ونفس کش میطلبه


قسمت بعد که تازه اتش دعوای بین جومانگ و دائه سو گر میگیره ،دیدنیه

منبع:موبایل پارس:سایت رسمی تاجر پوسان وجومونگ


» نظر

خلاصه قسمت چهل و پنجم سریال افسانه جومونگ

جومانگ تمام دار و دسته رو برمیداره تا به سمت مثلا چانگ ان حرکت کنن ، پناهنده ها و نگهبانها بی خبر راه می افتن..محافظ شاه بهش خبر میده که جومانگ به سلامت راه افتاده و یوهوا و شاه یه نفس راحتی میکشن، تازه ماه عسل داره بهشون خوش میگذره!!

بقیه در ادامه مطلب

جومانگ تمام دار و دسته رو برمیداره تا به سمت مثلا چانگ ان حرکت کنن ، پناهنده ها و نگهبانها بی خبر راه می افتن..محافظ شاه بهش خبر میده که جومانگ به سلامت راه افتاده و یوهوا و شاه یه نفس راحتی میکشن، تازه ماه عسل داره بهشون خوش میگذره!!



شاه واسه اینکه نارو رو از بویو دورتر کنه میگه ما میخوایم بریم فلان چشمه ،نارو بهونه میاره که اونجا ممکنه به شما حمله بشه و من نتونم از شما دفاع کنم ،شاه که چشمش به چند تازن خورده شیر میشه و میگه نبینم نفس زیادی بکشی ها که همین الان سرتو میذارم رو سینه ات، نارو ناچار میشه قبول کنه


اما برگردیم به قصر جایی که زن بی عرضه جومانگ میخاد از قصر دربره که جاسوس سولان ،یعنی هائوچن مچشو میگیره و دستگیر میشه


سولان بهش میگی کجا میرفتی خانوم خانوم ها؟این نصفه شبی

یه سویا دو ساعت فکر میکنه و میگه میخواستم برم هوا بخورم! اونم میگه با بقچه لباسی ادم میره هوا بخوره؟

خلاصه سولان دستتور میده زندانی اش کنن..

..

موپالمو و موسانگ میخوان یه سویا رو نجات بدن که نمیتونن ومجبور میشن دوتایی فرارکنن

و اما کفگیر دائه سو به ته دیگ خورده واسه همین اعلام میکنه تمام قبیله ها باید یه مالیات درست وحسابی بدن ، بین صحبت های گوهر بار دائه سو ،نگهبان بهش خبر میده که جومانگه جیم فنگ شد..


دائه سو تا خبر خیانت جومانگ رو میشنوه کله اش داغ میکنه و میپره بیرون بببینه چه خبره....


اما جومانگ به یه منطقه مناسب که میرسه ، شمشیرها رو میذاره پس گردن سربازهای دائه سو و میگه راهتون رو بکشین برین و ما از این جا به بعد راهمون ازشما و بویو جداست


بعد هم واسه مردم سخنرانی مکنه و میگه من دیگه شاهزاده جومانگ نیستم من جانشین ژنرال هائه موسو هستم ، ما میخوایم با هم یه کشور نو بسازیم


دائه سو کفری و خشمی و عصبی توی کوه و کمر میذاره دنبال جومانگ ،اخ که اگه گیرش بیاره ریزریزش میکنه


جومانگ ملت رو میفرسته برن و خودش با سه تا دستیارش و بقیه نگهبان ها یه جای توپ ، کروه دائه سو رو گیر میندازن و دعوا شروع میشه



جومانگ ودائه سو با هم مبارزه میکنن و دائه سو باورش نمیشه این همون جومانگ دست و پاجلفتیه که دنبال دخترا بود


جومانگ دائه سو رو زخمی میکنه وحسابی رفته تو حس مبارزه که اویی بهش میگه باید زودتر در بریم

اونا فرار میکنن و سپیده صبح هم میزنه


پناهنده ها با قایق میرن اون ور رودخونه و جومانگ و دار ودسته هم میرسن و دائه سو هم پشت سرش


جومانگ و بر و بچ سوار قایق میشن

هرچی برو بچ دائه سوتیرمیندازن به جومانگی ها نمیخوره و اویی و ماری دماغ سوخته میخرن!


جومانگ که میبینه پر رو شدن تیراندازی میکنه و چند تا از سربازها رو میکشه و یه تیر هم به دائه سو میندازه که سربازها به دادش میرسن و گرنه مرحوم میشد


وقتی از رودخونه رد میشن قرار میشه که هیوپ پناهنده ها رو ببره و جومانگ بره دنبال زنش


وقتی میفهمه یه سویا دست دائه سو اسیره مونده که چیکار کنه، بالاخره تصمیم میگیره واسه خاطر پناهنده ها که الویتشون بیشتره ، فعلا بی خیال زنش بشه(ای بی مروت)هرچی اویی اصرار میکنه بذار من برم بیارمش

فایده نداره


دائه سو به قصر برمی گرده و ننه اش تا میتونه قربون صدقه اش میره دائه سو اونجا تازه میفهمه زن جومانگ اسیرشه و حسابی کیف میکنه

چون سولان بهش میگه من زن جومانگ رو دستگیر کردم ....بیا یه حال حسابی ازش بگیریم


هرچی به یه سویا میگه بگو جومانگ کجاست اون جواب نمیده ، میخواد بکشدش که سولان نمیذاره و میگه این گروگان ماست ،وقتی جومانگ رو گرفتی اینو بکش

 


دائه سو دوباره منبرنشین میشه و ملکه به وزیر و وزرا میگه ، ای خاک به سرهمتون که این جومانگ نقشه میکشید و یکیتون نفهمیدین ،اصلا همتتون نوفهمین


نارو که تازه فهمیده جی شده از شاه میخواد زودتر به بویو برگرده شاه هم میگه ما اینجا بهمون خوش میگذره نمیایم، دلمون نمیخواد ولی نمیدونم چرا برمیگرده!


بویوریها توی مکاشفات اسمانی جومانگ رومیبینه که از بویو رفته و مملکت جدید رو تشکیل داده ، یومیول وقتی این خبر رو میشنوه از گیه رو میره و قیافه یونتابال موقع خداحافظی دیدنیه


از بقیه خوشحالتر یونگ پو هست که وقتی میشنوه جومانگ چیکار کرده میگه بالاخره این احمق یه کار درست تو عمرش کرد(ببین کی به کی میگه احمق)



سوسونو واسه دادن مالیات میره بویو و اونجا به دائه سو میگه ما به جای مالیات نمکی که از گوسان بهمون میرسه رو به شما میدیم چون اونا دیگه به شما نمک نمیدن


دائه سو میگه تو زحمت میفتی ها ،سرخوش اون نمک که مال جومانگه پس از اموال بویو حساب میشه


سو میگه فکر میکنی ما نمیدونیم ، حالاکه جومانگ از بویو رفته گوسان دیگه به شمانمک نمیده اگه میخوای بدبخت نشین حرفمو گوش کن،دائه سو راه دیگه ای نداره

شاه به قصر برمیگرده، دائه سو میگه من که میدونم تو به جومانگ کمک کردی در بره ، صبر کن جلوی جشم خودت سرشو میزنم


یوهوا تا وارد قصر میشه میفهمه یه سویا تو زندانه و میره دیدنش ، دکتر میبره بالای سرش که دکتره میگه این مادمازل حامله است


بالاخره پناهنده ها به سرزمین موعود میرسن و مملکت ارتش دال مو تشکیل میشه و جومانگ فریاد شادی سر میده

منبع:موبایل پارس:سایت رسمی تاجر پوسان وجومونگ


» نظر

جومونگ موفق تر از همه

شرف‌الدین: «جومونگ» از «مرد دو هزارچهره» موفق‌تر بود

 مدیرعامل انجمن سینمای انقلاب و دفاع مقدس گفت: «افسانه جومونگ» موفق‌تر از سریال‌های ایرانی نوروزی مثل «مرد دوهزار چهره» بود.

«محمدرضا شرف‌الدین» در گفت‌وگو با خبرنگار رادیو و تلویزیون فارس اظهار داشت: به نظرم مجموعه‌های تلویزیونی نوروزی با افت قابل‌ملاحظه‌ای روبه‌رو بودند.

وی ادامه داد: در نوروز امسال، سریال خارجی «افسانه جومونگ» را دنبال می‌کردم که کار خوبی بود. اما مجموعه‌های ایرانی، در حد انتظار نبودند. در مورد «ماه عسل» بعد از چند قسمت، با عصبانیت از ادامه دیدن آن خودداری کردم. سریال «مرد دو هزارچهره» هم چنین بود و من پشت این سریال صداقت ندیدم.

شرف‌الدین در ادامه افزود: اگر سریال «مرد دوهزارچهره» مخاطبان خوبی داشته باشد و جمعیت قابل توجهی این سریال را دیده باشند باید به حال فرهنگ عمومی کشور تأسف خورد و نگران شد از این بابت که آدم‌هایی هستند که این سریال مورد پسندشان است اما اگر کسی «مرد دو هزارچهره» را به دلیل نازل بودن ندیده باشد، باید به حال خود سازمان تلویزیون و این نوع تولیدات سطحی و بی‌مقدار تأسف خورد.

شرف‌الدین گفت: امسال نمایش فیلم‌های خارجی توانست مخاطبان قابل توجهی را به‌خود جلب کند. همچنین ویژه‌برنامه‌های نوروزی توانسته بودند اهمیت آداب و رسوم ایرانی و ملی را نشان بدهند.


» نظر

تصویری دیگر از فرهنگ کره

سلام دوستان

من امروز داشتم در سایت تبیا ن می گشتم که به مطلب جالبی در باره ی سریال افسانه جومونگ برخوردم و تصمیم گرفتم بذارمش تو وبلاگ .

البته من قبلا قسمتی از این مطالب را در وبلاگ گذاشته بودم ولی این کامل تر و بهتره!!!

نظر فراموش نشه.

 


» نظر

خلاصه قسمت شانزدهم امپراطوری بادها

باگیوک مارو و موهیول رو گرفت و می خواست هائه اپ و افرادش رو هم به اتهام خیانت دستگیر کند که یوری سر رسید و اکنون ادامه ی ماجرا

www.jumongweb.sub.ir

یوری
به باگیوک میگه ولشون کن برن که ملکه میگه اینا می خواستن شمار و بکشن
برای چی ولشون کنن برند که یوری با عصبانیت میگه ولشون کنید برند

باگیوک
جلو میاد و میگه اینا سایه سیاه هستن که یوری به هائه اپ میگه به اینا بگو
چه خدمتهایی به ما کردند و هائه اپ هم میگه اونا به تسو اسیب زدند که یوری
هم یه خورده بار باگیوک میکنه و اوضاع رو روبه راه میکنه

یوری به موهیول و مارو میگه به کشورتون خدمت کنید و ازشون تشکر میکنه


» نظر
<   <<   16   17   18   19   20   >>   >