خلاصه قسمت چهل و سوم سریال افسانه جومونگ
اتفاقا خالی نمیبنده و راست میگه ،هر چی وزیر و سفیر و حاکم و ناظم هست رو به عروسی جومانگ دعوت میکنه، از اونجایی که دائه سو خیلی مهمونوازه، گیه رو هم جز لیست مدعوین هست وتوی گیه روهرج و مرج میشه که حالا جطوری این خبر رو به سوسونو بدیم که پس نیفته؟!
یونتابال سفارش میکنه که حتما به سوسونو بگن چون اون دیگه الان ریییس گیه رو هست و دیکه واسه خودش مثل یه مرده
سو عمه اش رو به مسافرت میفرسته تا هم از توطئه چیدن دورباشه همینکه یه مدت چشمش به ریخت اینا نیفته
بالاخره اوتایی مثل یه مرد جریان عروسی جومانگ رو میگه و ازش میخواد اجازه بد ه که اون به جای سو به عروسی بره
سو میگه ینطوری دائه سو میگه بارداریشو بهونه کرده واسه اینکه نیاد خودم میرم تو کاریت نباشه
بعدش هم فراموشش میکنم(حواستون باشه چند بار تاحالا قول داده دیگه فراموشش کنه!)
دائه سو از فرصت عروسی استفاده میکنه تا با دعوت کردن مهمونها از کشورهای دیگه قدرت خودشونشون بده ، جومانگ هم این مسئله رو به شاه میگه ...
شاه که فعلا فقط یه عروسکه به جومانگ میگه بعد از عروسی برو به کوه فلان چون من جسد باباتو اونجا گذاشتم....
فرماندار هیون تو هم واسه عروسی میاد ، روز عروسی میرسه وهمه جمع میشن
ببینین دائه سو با چه نگاهی به سوسونو و دل سوخته اش نگاه میکنه!
عروس و داماد میان و جومانگ یواشکی به سو نگاه میکنه و سو هم متقابلا...
سو بعد از عروسی میخواد به اون کوه که تازه از محافظ شاه میشنوه که دائه سو سر پدرش رو واسه گرفتن نمک از فرماندار هیون تو به اون داده،خیلی ناراحت میشه و کله اش داغ میکنه و امپرش میزنه بالا
سر میزنه به کوه و بیابون و یاد باباش میکنه
سه تا مارمولک زشت کنار هم جمع شدن و حتما تا الان حدس زدین که این دفعه هم حاکم هیون تو از دائه سو یه چیز دیگه میخواد!
حاکم میخواد که پناهند ه ها رو به عنوان برده به هان بفرسته!
دائه سو چشماش گرد میشه و اخ و اوخ و وای و نه میکنه و میگه نمیشه و ابروم میره و مردم چی میگن و خاک به سرم و این حرفها...
اما دختره میگه بابا تو بشین و نگاه کن من راضی اش میکنم
همینطور هم میشه و دائه سو از جومانگ میخواد که پناهنده ها رو جمع کنه
شاه از اینکه پسرش انقدر خنگه و هرچی زنش بهش میگه انجام میده خیلی ناراحت میشه و میگه این جومانگ نیم وجبی رو بیارین پیش من!
جومانگ به شاه و مادرش میگه اگه من اینکارو نکنم یکی دیگه میکنه پس بذارین من کارم رو انجام بدم
اویی و ماری و هیوپ به خاطر اینکه جومانگ حاضر شده اینکارو بکنن خیلی از دستش ناراحت میشن واونو ول میکنن و میگن ما دیگ واسه تو کار نمیکنیم
جومانگ هم راحت میگه به سلامت!
موپالمو و موسان که حرکات جومانگ رو درک نمیکنن فلسفه بافی میکنن و موسان میگه از بس این بدبخت زجر کشیده ، دیگه تحمل نداره وهر چی سرش بیاد رو قبول میکنه، اون از عشقش اون از جنگش اون هم از ننه اش!
فرمان دستگیری پناهنده ها صادر میشه و جومانگ رهبری رو قبول میکنه،به کتک و زور و اجبار پناهنده ها رو میکیرن و جومانگ هم تماشا میکنه
هیوپ که دیگه طاقت این چیزها رو نداره به گیه رو میره تا اونجا کار کنه
سوسو نوکه از کارهای جومانگ سر در نمیاره با یومیول مشورت میکنه و اونم میگه ، چی فکر کردی این پسره فرمانده هائه مو سو هست حتما یه فکر ی تو کله اش هست
همه حواسشون پرته جز ملکه که به دائه سو میکه ننه اینقدر به این جومانگ مارمولک اعتماد نکن این بدبختت میکنه ها
دائه سو میکه من از چشمام به جومانگ بیشتر اطمینان دارم اون به من خیانت نمیکنه
بالاخره جومانگ نقشه اش رو برای شاه رو میکنه و میگه من میخوام با پناهنده ها از بویو فرار کنم
و ازمادرش و شاه هم یمخواد که با اون بیان
هر چی شاه به یوهوا اصرار میکنه که با جومانگ بره ، یوهوا میگعه اون الان دیگه زن داره ولی اگه من تو رو ول کنم،دیگه تو کسی رو نداری .....شاه گریه میکنه و دست یوهوا رو میگیره
جومانگ توی یه کافه ،ماری و اویی رو که دعوا کردن پیدا میکنه و راجع به نقشه اش میگه و اونا از اینکه منظور جومانگ رو نفهمیدن و تند رفتن معذرت خواهی میکنن
علاوه بر ملکه یه جانور موذی دیگه هم هست که باورش نمیشه جومانگ به دائه سو وفادار باشه و از محافظش میخواد چشم از جومانگ برنداره
جومانگ از دائه سو میخواد که بردن پناهنده ها رو به عهده اون بذاره ،دائه سوقبول میکنه و گور خودشو با دست های خودش میکنه
کلمات کلیدی :
» نظر